علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 3 ماه و 21 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

سینما

پنجشنبه۱۴٠۱/۹/۳ با مترو رفتیم پارک هشت بهشت ناهار خوردیم و پیاده روی در چهار باغ... قرار بودبرویم سینما سوره....  برای دیدن فیلم لوپوتو....با همراهی خانواده عمه زهره... علی و مسیح اولین بارشون بود که می اومدن سینما مسیح گفت:«من فکر میکردم تو سینما دمپایی هامون را در میاریم.»  ...
6 آذر 1401

برادرانه

👆وقتی علی مهربون برای مسیح کتاب میخونه.. ۱۴٠۱/۹/۲چهارشنبه  👆دارن با هم چیزهایی را که با گل درست کردن رنگ میزنن (البته جنگی بعدش شد که نگو 😆) گواش زرد ریخت رو فرش و مسیح به زور میخاست ظرف گلی ساره را بگیره و..(۱۴٠۱/۹/۳) 👆املا نوشتن همزمان علی و مسیح(آبان۱۴٠۱) 👇این مال اسفند ۱۴٠٠هست... مادر به خاطر عمل چشم خونمون بود...  ...
6 آذر 1401

سلام

نشستم و ورق زدم صفحه نی نی وبلاگم را.... اصلا درست و حسابی ننوشتم....  از مسافرت هایی که تو تابستون رفتیم از دریاچه سها اردبیل تا رضوانشهر با عمه مریم و بچه هایش..؟  از پیاده روی کربلا با خاله سمیه...  از عروسی سعید دایی کرج و تهران....  و از بوشهر یهویی دو هفته پیش  👇صبح۱۴٠۱/۸/۱۸چهارشنبه. بوشهر 👇عصر چهارشنبه.... بعد از کلی آب بازی تو دریا و خوردن ناهار.... از لحظات خوب آر امش... مسیح وساره و علی باهم حرف میزنن و تخمه میشکنن😍 👇صبح پنجشنبه۱۴٠۱/۸/۱۹وقتی تو راه رفتن به گناوه ترمز ماشین جدید نگرفت و ما تو بارون دنبال نمایندگی ایران خودرو میگشتیم.... بچه ها تو بارون ماشین جدید را تمیز میکردن...
6 آذر 1401

عکسهای گوشی و تنبلی نوشتن

بچه های گلم سلام...  مهربون های من نمیدونم چرا دیگه وقت نمیکنم و بیام نی نی وبلاگ براتون بنویسم و عکس بذارم....  خیلی دوست دارم تو دفتر خاطرات هم براتون نامه بنویسم اما تنبلی میکنم...  الان هم تو هتل بوشهر ( 🤭.. یه جا از طرف سر کار بابا گرفتیم. فقط طبقه چهارمه و بدون آسانسور) نشستم و شماها خواب هستید... و من وقت آزاد دارم  کلی عکس داشتم که قرار بود بذارم اینجا اما محبور شدم خالیشون کنم رو لب تاپ بابا...  حالا چند تاش را میذارم؛؛؛؛  قرار بود کتاب و دفتر های سال قبل را بدم بازیافت..... اما بعضی نقاشی ها جالب بودن و نگهشون داشتم... 👇جالبه امسال هم هر چی تکلیف و املا برای علی میگم، مسیح ه...
19 آبان 1401

خاطرات نانوشته

ما مرداد۱۴۰۱ رفتیم یه سفر عالی ....اولش گذری همدان چر خیدیم .گنج نامه رفتیم ..،👎 کنار مهمانسرای دانشگاه بو علی همدان که اتاق  گرفته بودیم یه دریاچه بود ..که با علی جون صبح رفتیم دور زدیم ... صبح روز اول علی و مسیح تو اتاق گیر کردن و در باز نشد ...از داخل قفلش کرده بودن ...بابا برای باز کردن درتلاش کرد و در شکست ....متصدی اونجا مرد خوبی بود و به جای گرفتن هزینه در به بابا گفت خودش درستش کنه .....و این تلاش پدر عزیز  👎 آرامگاه بابا طاهر عریان و شعری مناست اخلاق اون موقع علی جون .....عصبانی بود چون یه اسباب بازی دیده بود و میخاست ... از غار علیصدر هم دیدم کردیم ...واقعا آدم به هنر مندی خدا ایمان میاره 👎...
15 شهريور 1401

کلی عکس ....

😍😍کلی عکس توی گوشیم هست که اینها را قرار بوده سر تاریخ بزارم تو نی نی وبلاگ ... وای فای گوشی،دوربین گوشی. خراب شده و من موندم کلی خاطرات ننوشته . البته خستگی و کارهای خونه هم فرصت این کار را ازم میگیره .تا دو سال پیش هر شب تو دفتر خاطره مینوشتم ..... حالا عکس ها میذارم هر کدوم یه ساز میزنه🤗 . 👇این عکس علی و مسیح هست ..توی مدرسه علی جونم . 👇این عکس بچه های کلاس اول علی جون هست .روزی که عکس گرفتن .البته عکس تکی هم ازشون گرفتن . 👇روزی که من مراقب بودم (دو روز پیش عید فطر بود و رفتیم تیکن مزرعه عمه مریم و رحمت آباد)ظهر که اومدم آقای پدر 😍خمیر درست کرده بود .چند تا نون پخت تو فر و با همون خمیر هم اسنک درست کرد .عا...
10 خرداد 1401

فرم مدرسه

ساره بانو هفته آخر مدرسه ( کلا امسال از ۱۵فروردین تا آخر اردیبهشت رفتید مدرسه)یادت افتاد که فرم مدرسه را بپوشی .اون هم پیشنهاد من بود . روز اول اومدم ازت عکس بگیرم خوشت نیومد .منم تو کوچه ازت گرفتم .فهمیدی ناراحت شدم....فرداش گفتی بیا مدرسه عکس بگیر . منم اومدم با خودت و خودم و دو تا دوستات عکس گرفتیم . باورم نمیشه اینقدر زود بزرگ شدی ❤️. ...
9 خرداد 1401