علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

بازم دوچرخه سواری

پنجشنبه ۶مهر ۱۴۰۲رفتیم دوچرخه سواری اما متاسفانه ساره جون نیومد و گفت میخاد بخوابه(البته اینترنت هم این وسط بی نقش نبود ...بابا از بیرون چک کرد و ساره یک ساعت بعد وارد فضای مجازی شده بود😖) از روی سی و سه پل رد شدیم ...کاش رود خونه آب داشت . بعد یه سر رفتیم میدان نقش جهان .بازار مسگر ها ...و خرید جزیی خیلی وقت بود که بچه ها و به خصوص مسیح آهنگ «آناناس بخرید »را سر میداد و ما خریدیم ..🤩 و وقتی برگشتیم دختر عزیز با کیک که پخته بود و شربت آبلیمو پذیرامون بود .. و فرداش جمعه هم دختری میخاست نیاد رحمت آباد و اجازه ندادم..و رفتیم رحمت آباد ..با خاله سمیه و خانوادش ... ...
8 مهر 1402

بوی ماه مهر

سلام ساره و علی عزیزم .😍 آغاز سال تحصیلی جدید مبارک باشه ... چرا اصلا باید بریم مدرسه ؟؟؟چرا ۹ماه مدرسه و سه ماه تعطیلی؟؟چرا برعکس نیست؟چرا بزرگترا نمیرن مدرسه ؟؟ اینا سوالای امروز علی بود که با غصه میپرسه و البته گاهی غرغر .. ...
1 مهر 1402

پیاده روی کربلا۱۴۰۲

سلام بچه های قهرمان....ساره ،علی و مسیح (این  متن را دارم از خاک عراق براتون میذارم ،تو راه برگشت به مرز خسروی هستیم و بابا میخاد که اینترنت تموم بشه و من یادم اومد که خیلی وقته ویزی براتون ننوشتم 😍) امسال هم تصمیم گرفتیم که برای پیاده روی اربعین راهی بشیم و اصراری نداشتیم که شما بیاید(البته هزار بار گفتم دوست دارم با هم باشیم😊)... سختیهایش را به جون خریدم ..؟(بماند که گاهی در راه عصبی شدم) اول سفر خاله سمیه و آقا داوود و سمیرا و زندایی مینا باهامون بودند . گاری که خاله آورده بود هم بد نبود گاهی علی هم سوار میشد ... اما خیلی حوصله پیاده روی نداشتن و با ماشین رفتن...و غر غر ها کم کم زیاد شد ..که چرا ما با ماشین ن...
11 شهريور 1402

شهر بازی قهرمانان مشهد

امروز مادر و مامان جون با هم رفتن حرم .آقاجون موند هتل و ما با هم رفتیم شهر بازی ..ساره جون اصرار بر سوار شدن تله کابین داشت ..(تبلیغش تو کل شهر بود..)من و ساره ترن هوایی را سوار شدیم اما بابا و پسرا نبودن که ازمون عکس بگیرن 😉هیجان داشت اما کم بود و گرون .(هر نفر ۷۰....کلا دو یا سه دقیقه بود ) بعد علی ماشین برقی سوار شد با من و مسیح با بابا(من فقط نشستم و علی رانندگی کرد .😍) بعد مسیح ماشین سوار شد .انگار یه کم ترسیده بود . و با خریدن پفیلا سسی ناراحتی پیش اومد .چون مسیح به هیچکس نداد . و علی جون هم بازی را که اصفهان دوست داشت بازی کرد...و چون زمانش ۱۰دقیقه بود همه ما یه کم فیض بردیم و آخر کار با عصبانیت علی از...
29 خرداد 1402