علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 11 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 27 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 22 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

کیف مدرسه

قرار بود مدرسه ها از اول آذر باز بشه با کلی ذوق و شوق رفتیم برا علی کیف مدرسه خریدیم .کیف« بت من» می خواست .اومدیم خونه و یک ساعت نشده بود که گفتند مدارس تعطیله و کنسل . علی یه کم ناراحت شد . فرداش بارون اومد .گقتم بریم پیاده روی .گفت کیف مدرسه را هم میارم .خوشحال بود و کیف هالی رو دوشش بود .جالبه من قبل اینکه بخریم فکر میکردم خیلی ذوقی نداره .( چون سری قبل که رفتیم برای خرید کیف مدرسه و کیف مشکی کوچک را خرید بهش به شوخی گفتم کیف مدرسه نمیخریم و با پلاستیک برو 😃😃😃) نگو که بچه باورش شده .🥺🥺 ...
7 آذر 1400

دوچرخه سواری

،جمعه۱۴۰۰/۸/۲۸ ناژوان👇اینجا بچه ها گفتن ماناهار را روی میز و تنها میخوریم . 👇بابای عزیز که عاشق آتش درست کردنه .و همکاری مسیح برای آوردن چوب  👇مسیح عزیز که اصرار داره دو چرخه اش را بیاورد. 👇لذت دوچرخه سواری با بچه های عزیزم . جمعه(۱۴۰۰/۸/۲۸) ناهار جوجه بردیم ناژوان .جای همه خانواده خالی.دو‌چرخه برده بودیم اما بر ای برگشت من،علی و ساره با دو چرخه اومدیم .البته علی پل مارنان سوار ماشین شد ،ساره هم تا پل بزرگمهر با دو چرخه اومد و سوار ماشین شد و من مادر🤗تا خونه مامان جون اومدم ( آفرین برهمگی و سپاس بی کران از پدر عزیز که آروم اومد و همه را مدیریت کرد.) ...
7 آذر 1400

قانون نانوشته

ساره جون صبح بعد نماز سجاده اش را باز می‌گذارد و می‌ره بخوابه .بهش گفتم اگر می خواهی من سجاده را جمع کنم باید بوسم کنی😍🤗گاهی که حواسم نیست میاد میگه « امروز بوسم نکردی»میخنده .یه کم غرور داره .نمیاد بوس بکنه تا من برم پیشش .گاهی هم می‌ره رو تختش می‌خوابه اما منتظره .چون وقتی صداش میزنم می‌خنده .عاشق این قانون نانوشته ام .❤️ ...
3 آذر 1400

اولین آزمون

اولین امتحان یا آزمون که علی عزیز  داشت .کیف کرده بود برای عکس ها که من کشیدم به خصوص عکس شیر🤭 این هم برای ریاضی بود .درس قرینه سازی . ...
28 آبان 1400

یه پنجشنبه

کتابخونه فرشته کلاس فیلسوف کوچولو گذاشته بود .به علی گفتم یه جلسه بیا بریم .حسین رسوندمون .مقاومت میکرد که حتی بره توی کلاس .رفت .وسطش اومد بیرون .انگار براشون کتاب قصه خونده بود و همزمان بازی هم کرده بودند و بعد هم رفتن اتاق بازی .( اما گفت که دیگه نمیادکلاس ) ,👇با اتوبوس برگشتیم .پیراشکی و های بای خریدیم . 👇وسط راه یه گنجشک مرده پیدا مردیم و خاکش کردیم .فکر کنم این قسمت گردش را بیشتر دوست داشت . 👇قبر گنجشک مرحوم .🤗 ...
28 آبان 1400

صفه بارانی

از صبح قرار بود بریم بیرون بودیم.هزار تا برنامه چیدیم .بریم خونه مادر ،..کوه صفه وآخرش بارون خیلی خوبی اومد .همگی رفتیم تو حیاط.بابا با من حیاط را شستیم و شما بعد اینکه با چتر زیر بارون بودید و خیس شدید😅( چون چتر کوچیکه و فقط رسیدید بحث کنید سرش .)رفتید یه کم تو ماشین .اومدیم تو خوته ناهار خوردیم و همه لباس را که خیس شده بودن رو رخت آویز پهن کردم .هوا دوباره آفتابی شد و تصمیم شد بریم صفه .واقعا تمیز بود . 👇ساره نمیدونم چرا اولش زیاد غر زد و گریه و بد اخلاقی.اما بعدش خوب شد . 👇یه بارون شدید هم موقع برگشت گرفت .مسیح که بغل حسین خواب بود .موقع خرید هله هوله بیدار شد . 👇اب بارون جریان پیدا کرده . ...
23 آبان 1400