علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

خاطرات تصویری

👇کارت تشویقی ساره بانو....موقع مرتب کردن کمد پیداش کردم .مال مدرسه ثنا است . 👇این را هم از قاطی وسایل پیدا کردم.بلیط آبشار شیر آباد .وقتی که ساره بانو را باردار بودم ....یادش به خیر با پدر خدا بیامرزم و مادر و دایی الیاس رفتیم . 👇اینها را هم برای مدرسه بچه ها ماژیک خریدیم.البته بیشتر رو در و دیوار خونه نوشتن باهاشون . 👇من توی زمستون روزه های قرضی ام را که میگرفتم با چوب خط مشخص میکردم ..یه روز ساره برایم آرزوی سلامتی کرده بود .😍 👇کتاب نگارش ساره جون .البته میگه اینا را الکی نوشتم .( وقتی عصبانی میشه میگه😔 ...
4 ارديبهشت 1401

عکس را خالی کن !!!!

وای فای گوشیم خراب شده و اینترنت را هم تموم کردیم .من و ساره فکر کنم تنها .بسکه فیلم ها را باز کردیم.دوباره باید خالیش کنم تا بره برا تعمیر    ...
28 بهمن 1400

کمر درد مامان.

من و حسین پنجشنبه۱۴۰۰/۹/۴با هم رفتیم کوه کرکس .بچه ها موندن خونه مادر .کلی با هم از تو کوه تماس تصویری گرفتیم .من عکس فرستادم ،اونها هم پاک شده 😔من یه کم سرسره بازی کردم و چشمتون روز بد نبینه ظاهرا کمرم  کش اومده بود و حتی نمیتونستم درست بشینم .یه کم دیر متوجه شدم و چند روز رفتم ورزش .بعد که رفتم دکتر گفت ممکنه دایمی بشه 😔😔خیلی ترسیدم. آخر هفته عمه زهره و مامان جون اومدن خونمون .برا تولد مسیح خودشون آش رشته اورده بودن .اما حسین هم پیتزا درست کرد .عالی شده بود ..کیک هم پختم .( نمیدونم چرا عکسای تولد نیست فکر کنم یه بار تو این فاصله گوشیم خراب شد .و همش را پاک کردیم .پیداشون میکنم .)
28 بهمن 1400

خوشگذرونی های خانوادگی

پنجشنبه ۱۴۰۰/۱۰/۲۳برای ناهار رفتیم رستوران محمد .درچه .و بعدش هم باغ پرندگان.البته اصلا بهتون نگفتیم تا وقتی رسیدیم رستوران .ذوق کردید که شیک بود .علی و مسیح کباب گرفتن و ساره و من و همسری هم بریون گرفتیم.علی به این نتیجه رسید که بریون هم خوشمزه هست و دفعه دیگه هر دو تا را سفارش میده.    بعد ناهار رفتیم باغ پرندگان .کلی طاووس داشت.  👇🏻اینجا بچه ها دارن شکوفه میخورن و پرنده ها را هم شریک میکنن .ظرف شکوفه یه کم جلوتر از دست مسیح ول شد و مرغ ها سریع همش را خوردن😅 برای شام هم رفتیم خونه مامان جون .با کلی ذوق تعریف کردید که رفتیم رستوران .با بابا گفتیم ماهی یکبار بیایم رستوران البته اینجا یه کم قیمتهاش ب...
28 بهمن 1400

کیف مدرسه

قرار بود مدرسه ها از اول آذر باز بشه با کلی ذوق و شوق رفتیم برا علی کیف مدرسه خریدیم .کیف« بت من» می خواست .اومدیم خونه و یک ساعت نشده بود که گفتند مدارس تعطیله و کنسل . علی یه کم ناراحت شد . فرداش بارون اومد .گقتم بریم پیاده روی .گفت کیف مدرسه را هم میارم .خوشحال بود و کیف هالی رو دوشش بود .جالبه من قبل اینکه بخریم فکر میکردم خیلی ذوقی نداره .( چون سری قبل که رفتیم برای خرید کیف مدرسه و کیف مشکی کوچک را خرید بهش به شوخی گفتم کیف مدرسه نمیخریم و با پلاستیک برو 😃😃😃) نگو که بچه باورش شده .🥺🥺 ...
7 آذر 1400

دوچرخه سواری

،جمعه۱۴۰۰/۸/۲۸ ناژوان👇اینجا بچه ها گفتن ماناهار را روی میز و تنها میخوریم . 👇بابای عزیز که عاشق آتش درست کردنه .و همکاری مسیح برای آوردن چوب  👇مسیح عزیز که اصرار داره دو چرخه اش را بیاورد. 👇لذت دوچرخه سواری با بچه های عزیزم . جمعه(۱۴۰۰/۸/۲۸) ناهار جوجه بردیم ناژوان .جای همه خانواده خالی.دو‌چرخه برده بودیم اما بر ای برگشت من،علی و ساره با دو چرخه اومدیم .البته علی پل مارنان سوار ماشین شد ،ساره هم تا پل بزرگمهر با دو چرخه اومد و سوار ماشین شد و من مادر🤗تا خونه مامان جون اومدم ( آفرین برهمگی و سپاس بی کران از پدر عزیز که آروم اومد و همه را مدیریت کرد.) ...
7 آذر 1400