علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

کارهای مدرسه ساره و علی

ساره برای درس علوم باید اسکلت درست میکرد. معلش چند تا الگو فرستاد. من بهش گفتم با صدف درست کن (اونم صدف های خاص که دوستشون دارم. 😊)  👆املا علی عزیز.. خوشحال بود که غلط نداشته...  👆این تکلیف مدرسه ساره جون نیست.. با بقیه فوم کاردستی مدرسه ناخن درست کرد..(دوره ما با برگ گل رز 🌹ناخن مصنوعی درست میکردیم).  کلی قبل از شب یلدا ژله خریدم(هندونه ای) اما ساره دوست داشت صبر نکنه برا یلدا🤭 این کاج برا زنگ هنر ساره جون بود.. گل زیرش هم مال درس علوم و ساخت فسیل بود ـ ...
15 دی 1401

هوای آلوده اصفهان..

بچه های گلم، ساره و علی عزیزم.. متاسفانه این هفته (۱٠دی تا ۱۴دی ماه) فقط یکشنبه را رفتید مدرسه و بقیه روزها به خاطر آلودگی هوا مدرسه ها تعطیل بود.... فقط علی دو روز مجازی کلاس داشت... روز اول که آنلاین بود گریه میکرد که من بلد نیستم با گـوشی کار کنم...هول داشت..پارسال را یادش رفته بود..👇این عکس مال کلاس ریاضی آنلاینه. البته مسیح هم به اندازه خودش اذیت میکرد... آخرش سر چرتکه دعوا شد.. 🤭 ساره هم فقط تکلیف براشون میفرستن.  علی عزیزم حرص میخوره که چرا ساره کلاس نداره؟ چرا ساره مشق کم داره؟  شما تو خونه میمونید(آخه قبلا اینجوری  نبودید دوران کرونا شما را به این رویه عادت داد... من خرید انجام میدم و میام...
15 دی 1401

عرض تشکر از خانواده خوبم...

😍بچه های گلم سلام.....  ممنون از اینکه الان تو خونه هستید و من اومدم مراقب.... ـ.  این گل های سفید و قشنگ مال دسته گل تولد بابا حسین عزیزه.. همکارای بابا را دعوت کرده بودم خونه... بدون اینکه خودش بدونه.. خوشحال شد.. براش یه دسته گل آوردن با کارت هدیه.  👆این هم دسته گل تولد بابا.  امیدوارم واقعا خو شحال شده باشه از اینکه همکاراش را دعوت کردم..  ...
15 دی 1401

روز تولد

ظهر پنجشنبه ۱۴٠۱/۹/۱٠برای ناهار رفتیم ناژوان.... عرفان دایی مهدی هم باهامون اومد.. بابای عزیز برامون کباب درست کرد.  بعد ساره با عسل دوستش شهر کتاب وعده کرد..... من و علی و عرفان هم رفتیم و باعث ناراحتی ساره شدیم😪یه اسباب بازی برای تولد مسیح خریدیم و ساره و علی هم بی نصیب نموندن.(یادم رفت از شهر کتاب عکس بگیرم....)  فردا صبح هم مسیح بعد از خواب ساعت 8تقاضای کیک با شمع داشت.... کیک پختم و تولد را برگزار کردیم ...
13 آذر 1401

سینما

پنجشنبه۱۴٠۱/۹/۳ با مترو رفتیم پارک هشت بهشت ناهار خوردیم و پیاده روی در چهار باغ... قرار بودبرویم سینما سوره....  برای دیدن فیلم لوپوتو....با همراهی خانواده عمه زهره... علی و مسیح اولین بارشون بود که می اومدن سینما مسیح گفت:«من فکر میکردم تو سینما دمپایی هامون را در میاریم.»  ...
6 آذر 1401

برادرانه

👆وقتی علی مهربون برای مسیح کتاب میخونه.. ۱۴٠۱/۹/۲چهارشنبه  👆دارن با هم چیزهایی را که با گل درست کردن رنگ میزنن (البته جنگی بعدش شد که نگو 😆) گواش زرد ریخت رو فرش و مسیح به زور میخاست ظرف گلی ساره را بگیره و..(۱۴٠۱/۹/۳) 👆املا نوشتن همزمان علی و مسیح(آبان۱۴٠۱) 👇این مال اسفند ۱۴٠٠هست... مادر به خاطر عمل چشم خونمون بود...  ...
6 آذر 1401

سلام

نشستم و ورق زدم صفحه نی نی وبلاگم را.... اصلا درست و حسابی ننوشتم....  از مسافرت هایی که تو تابستون رفتیم از دریاچه سها اردبیل تا رضوانشهر با عمه مریم و بچه هایش..؟  از پیاده روی کربلا با خاله سمیه...  از عروسی سعید دایی کرج و تهران....  و از بوشهر یهویی دو هفته پیش  👇صبح۱۴٠۱/۸/۱۸چهارشنبه. بوشهر 👇عصر چهارشنبه.... بعد از کلی آب بازی تو دریا و خوردن ناهار.... از لحظات خوب آر امش... مسیح وساره و علی باهم حرف میزنن و تخمه میشکنن😍 👇صبح پنجشنبه۱۴٠۱/۸/۱۹وقتی تو راه رفتن به گناوه ترمز ماشین جدید نگرفت و ما تو بارون دنبال نمایندگی ایران خودرو میگشتیم.... بچه ها تو بارون ماشین جدید را تمیز میکردن...
6 آذر 1401