علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

عصر پاییزی

ساره عزیزم ،علی مهربانم و مسیح خوبم این عکس عصر 1399/8/25 نشون میده .هر سه داشتید کتاب میخوندید .امروز صبح به علی گفتم کلاس کتابخوانی داشته باشیم و بعد هم تعمیر کتاب ها.بعضی از کتابها که بعد از اسباب کشی پیدا نبودن را پیدا کردیم .(هتی هیس هیس،منم منم هزار پا)و شما داشتید در ارامش اونها را میخوندید .مسیح هم هر کار که شما انجام بدید را تکرار میکنه . ساره عزیزم از شما هم ممنونم که هر شب برای داداش علی کتاب فسقلی ها را می خونی(البته گاهی وقت ها برای انتخاب داستان با هم بحث می کنید .) تازه اون روز ساره جون به خاطر اینکه موهای ملکه السا را برات درست کرده بودم خوشحال بودی و اون روز را تو خونه از صب دامن و جوراب شلواری پوشیدی .داداش علی ...
27 آبان 1399

نارنیا

یه روز شما و داداش علی فیلم نارنیا را دیدید و بعدش این نقاشی ها را کشیدید .برام جالب بود .بعد از چند ماه هنوز در بازیهاتون از شخصیت های فیلم استفاده می کنید (لوسی.سوزان و ادموند و پیتر😀)پشت نقاشی ها تاریخ زدم نقاشی ساره جون نقاشی علی جون1399/4/20 ...
26 آبان 1399

خاطرات

ساره عزیزم از من می پرسی چرا دیگه خاطره نمی نویسی؟من یه کم تو دفترم نوشتم اما بهت نگفتم که دارم تو نی نی وبلاگ براتون مینویسم .یه بار اومدی تو اتاق نگات افتاد به کامپیوتر .پرسیدی این مادر خانه دار (خودم .نویسنده خاطرات )یعنی چی .اما من دوست نداشتم که از الان با فضای مجازی در این حد اشنا بشی (همون شاد و واتساپ کافیه😔😔)صفحه  را بستم .البته خودم هم نمی دونم در چه حد کارم درست بوده .چون دیدم بچه های 11 ساله هم تو نی نی وبلاگ مینویسن .که از نظر من و پدر جان زیاد درست و لازم نیست .اینجا راهم چون میشه عکس کاردستی ها تون را بذارم خوشم اومده .من خودم دفتر خاطرات را دوست دارم . ...
26 آبان 1399

کاردستی

ساره عزیزم و علی عزیزم 💐داشتم کاغذ های باطله را مرتب می کردم یه تکه کاغذ صورتی بود ساره اومد اون را برداشت و گفت این مال من باشه ؟رفت سر کلاس مجازیش(اون یکی اتاق😉)و چند دقیقه بعد برام یه کارت درست کرده بود .علی هم گفت من هم میخام کاردستی درست کنم .نتیجه اش شد اینها .و این قصه تا ظهر ادامه داشت .من هم برای اونها کارت درست کردم .شما برای بابا کارت درست کردید بابا بعد اینکه از سرکار اومد و شما کارت ها را بهش دادید گذاشتشون لای ی قرآنش .من بالای اینه براشون جا پیدا کردم .اما علی تا دو سه روز کارت را برمی داشت و مدام به من می گفت برام بخونش (علی عزیزم دوستت دارم یه عالمه.خوشحالم که خدا تو را به ما داده.)انگار بهش احساس ارامش میداد...
26 آبان 1399

گذشته

ساره و علی عزیز کاش من زودتر با نی نی وبلاگ اشنا شده بودم و اینجا براتون می نوشتم .(من از تولد هاتون تا حالا کلی دفتر خاطره دارم  )تموم نقاشی و کاردستی ها را توی اونها نوشتم و چسبوندم و گاهی با خودم جنگ دارم که با این کارم به شما یاد میدم که تو گذشته باشید .اما خوبی که اینجا داشته این بوده که میشده عکس تموم کاردستی هاتون و شیرین کاریهاتون را بذارم (این هم یه غصه جدید برای خودم😅😅)حالا موندم که تو همون دفتر براتون بنویسم یا توی نی نی وبلاگ .تازه جدیدا شما ساره عزیز سواد دار و عاقل تر شدی و میری دفتر ها را برمی داری و می خونی و گاها به چیزهایی که نوشتم میخندی .اما خوب وقتی داداش علی را مسخره می کنی همیشه یه خاطره مشابه موقعیت الان داداش ثب...
25 آبان 1399

صبر زرد

مسیح عزیزم سلام .امروز 19 آبانه و به قمری (25 ربیع الاول یعنی دو روز دیگه تولد 2 سالگی شماست ).شاید اشتباه کردم و این دو ماه که آبجی ساره کلاس مجازی داشت از شیر دادن به شما لذت نبردم .چون دیگه خیلی سمج شده بودی و من اکثر وقت ها کار داشتم اما تو دوست داشتی شیر بخوری .بعد از کلی درگیری با خودم دیروز صبر زرد استفاده کردم و شما ترک کردی .و حالا دیروز تا حالا من موندم و گریه های خودم و شما و عذاب وجدان برای اینکه نکنه زود بود .چرا تاریخ قمری را ملاک گذاشتم ؟.هنوز یک ماه دیگه وقت داشتی .چرا ؟چرا ؟و چراهایی که باعث سر درد خودم شده . و اینکه نکنه ساره و علی فکر کنن که چرا مامان بهمون دروغ گفته و تلخ نشده .شاید این حرف درستی نباشه که ما به بچه هام...
19 آبان 1399

تنهایی

خانم همسایه ما همسرش برای 6 ماه رفته پاکستان سرکار .و این خانم با 4 تا بچه (9 ،7،4،2 ساله )تنها است .از دیروز که بهم گفت تا حالا همش دارم فکر می کنم که سخته تنهایی سر و کله زدن با بچه ها .انگار پدر بچه ها شب میاد خونه من تازه می تونم خستگی در کنم (البته ممکنه .چون اکثر مواقع همسری نشسته خوابش برده 😅😉)تاحالا برای خودم پیش اومده که یک ماه تنها باشم اما با یه بچه 2 ساله .اما با این اوضاع که بچه ها تمام وقت توی خونه هستن فکرش را هم نمی تونم بکنم ............................میرم به عالم بچه گی خودم .مامان من هم با 4 تا بچه اکثرا توی روستا تنها بود و پدرم توی شهر کار می کرد .نه تلفن بود و تماس تصویری و نه خبر .اما خوب دو هفته یه بار می اومد .و ماد...
16 آبان 1399