مقتدر بودن یا...
.دیروز تو راه برگشت از کوه صفه اصرار کردید بریم هایپر استار .چون خسته بودید موافقت نکردیم .فرداش بابا یواشکی به من گفت که امروز ببریمتون .من هم گفتم تا تکلیف ها را انجام بدید.نزدیک ظهر ساره کارها و تکالیفش را تموم کرد و ماشین هم تعمیر شد
.آماده برای هایپر استار🤩
تو راه مسیح گفت:من غذا،😔
یادم رفته لقمه بردارم.گشتیم نانوایی شلوغ بود .با خرید موز رفع گرسنگی کردیم .
رسیدیم هایپر .خیلی خیلی خیلی ذوق کردید
حرف میزدید با هایپر 😍بعد از یکسال اومدیم .
همه چیز خوب بود.شماها رفته بودید تو قسمت کتابها .من براتون یه کتاب خوندم .مسیح هم تو چرخ دستی بود .
تارسیدیم به قسمت اسباب بازی.حتی مسیح هم پیاده شد...علی دیگه هول شده بود و برا لگوها ذوق میکرد .همه را برمیداشت و نهایتا با گریه زیاد گفت من این را میخام .البته یه کتاب هم میخواست که من نخریدم .رد شدیم قسمت های دیگه .اما علی با صدای بلند گریه میکرد و ساره هم رفتارهای مخصوص به خودش ......گفتیم اگر ادامه بدید برمیگردیم و برگشتیم 😔😔😔البته من میخواستم بمونم .بابا میخواست رو حرفش باشه .برگشتیم و بعد توی خونه این من بودم که تا دو روز فکر میکردم که چرا ما هر چی کتاب خونده بودیم یادمون رفت و با علی همدلی نکردیم و برا لگوها ذوق نکردیم .چرا جایگزین قرار ندادیم .میدونستم که با خرید چیز دیگه آروم میشن اما اشتباه کردیم و اومدیم خونه.و جالب اینکه بچه ها سریع فراموش کردن و به قول بابا بد هم نبود عاقبت کارشون را دیدن.....