علیعلی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مسیحمسیح، تا این لحظه: 5 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره
سارهساره، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 25 روز سن داره
نی نی وبلاگم.نی نی وبلاگم.، تا این لحظه: 1403 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
بابا حسینبابا حسین، تا این لحظه: 1402 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره
مامان زهرامامان زهرا، تا این لحظه: 1403 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

روزهای زندگی بچه های من

مامان گاهی عصبانی،،، اکثرا مهربون

دور همی های ساده ❤️

1400/7/10 6:54
نویسنده : مادر خانه دار
124 بازدید
اشتراک گذاری

بچه های گلم دلم میسوزه که امسال با این کرونا نه تهران تونستیم بریم و نه مسافرت هایی را که می‌رفتیم .حداقل تابستون ها ده روزی می‌رفتیم مشهد ،شمال یا جایی .....

عمه مریم اینها اون هفته اومدن اصفهان و یه شب هم ما همه را دعوت کردیم .( بماند که ساره اعتراض داشت که چرا همیشه آبگوشت درست میکنید 😉)هفته بعدش هم عمو احمد و خانواده اش اومدن .پنجشنبه اول مهر عمه زینب برای نیکان تولد گرفت .البته تو حیاط مامان جون .من ناراحت شدم چون مدام به شما گفتن ساکت .همسایه ها اذیت میشن .دلم سوخت براتون که حتی توی تولد و موقع فشفشه زدن هم نباید ذوقتون را با سر و صدا نشون می‌دادید .( البته این قسمتش برا خودم هم سخت بود😯😉)

تولد یک سالگی نیکان هم مبارک باشه .❤️

فردای همون روز با وجود درد پا من ( خوردم زمین و کوفته شده)مهمون دعوت کردیم و ساره حیاط را کمکمون جارو زد .(البته با رفتارهای خاص خودش )وبابا یه ماکارونی خیلی خوشمزه درست کرد .فکر کنم خیلی بهتون خوش گذشت .چون حیاط سایه شده بود و شما بچه ها عصر رفتید تو حیاط و بازی کردید .خاک بازی .تو کوچه دو چرخه سواری ( علیرضا عمو بد جوری با دوچرخه بابا خورد زمین .البته نه به بدی من😆)لحظاتی هم در آرامش بازی می‌کردید که من یواشکی چند تا عکس گرفتم .

🖕این علیرضا است که اسپیکر کامپیوتر را دم گوشش گرفته تا صدا را بشنوه .از بس شلوغ می‌کردید .داره یه برنامه میبینه در مورد بازیهای کامپیوتری( راستی بچه ها بابا دوباره روی کامپیوتر براتون تلویزیون نصب کرد .)

🖕ساره و محمد حسین .بازی منچ و مار پله .البته مسیح اجازه نداد که کامل بازی کنند .

🖕علی و محمد هادی .خرت و پرت های علی ( علی عزیزم شما به ظرف داری پراز چیزهایی که خودت جمع کردی و برا من و تو جالبه .نمی‌دونم بقیه هم دوست دارن یا نه؟؟)

🖕مسیح و اتلو .( البته بازی نمیکنه .بیشتر زور میگه که از بقیه بگیره .)

امروز مامان جون و آقا جون هم بعد از مدت ها اومدن خونمون .عصر هم مادر و دایی مهدی اومدن یه سری زدن .

به بابایی میگم صدای خوشحالی ظرف های ته کابینت را می‌شنوی😯خوشحالن که مهمون داشتیم و از اونا هم استفاده کردیم .کاش مثل قبلاً زیاد رفت و آمد داشتیم .هر کی فقط با خانواده خودش رفت و آمد می‌کنه .

بچه های نازنینم امیدوارم شما هم که بزرگ شدید با عمو زاده و خاله زاده و عمه زاده هاتون رفت و آمد داشته باشید همیشه تو شادی و غم با هم باشید .

چون تنها بودن واقعا روح و روان را اذیت می‌کنه .

دوستتون دارم❤️❤️❤️

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)