تصادف
سلام میوه های زندگیم....
پدر و مادر که باشی نگرانی داری... نگران سلامتی بچه هات...
البته سپردن همه امور دست خدا به آدم یه آرامش خاصی میده(بماند که گاهی شعور من آدم خیلی کم میشه و نگران😔 فرداها میشم)
پنجشنبه ۱۴٠۲/۲/۲۱بابا با همکاراش رفته بود کلار...(کـوه محدوده چهارمحال)..
عصر من و شما سه تا و مادر و خاله و سمیرا رفتیم دانشگاه (سر کار بابا) توت بخوریم.. قرار بودبعدش بریم دنبال بابا.....
نفهمیدم چرا یه لحظه غفلت کردم و ساره و سمیرا رفتن وسط خیابون و مسیح به دنبالشون...... شنیدم ساره جون داد زد
" مسیح نیا ماشین میاد". و بوق و صدای گزیه مسیح.....
بردیمش اورژانس الزهرا.. البته کلی من با مسیح بودم و بعد حسین اومد...
از پایش که ورم کرده بود عکس و از سرش اسکن گرفتند خدا را شکر به خیرگذشت.... فقط پایش را آتل بستند..... خودش میگه "گچل"چون مثل گچ هست اما نیست...