سر کار بابا
(99/9/4 سه شنبه )با اینکه قرار بود باباجان دو هفته تو خونه باشن به خاطر کرونا اما دیروز و امروز رفتن سر کار .امروز را با دوچرخه رفتن .ساره عزیزهم از صب گفت میخام روزه بگیرم .(بدون سحری)من ناهار را آماده کردم و به بابا گفتم میایم سر کارت .بابایی گفت هوا خیلی سرده اما علی و ساره گفتن که بریم و ساره گفت من روزه ام را خوردم 😍پس باید بریم .با ماشین ناهار را بردیم سر کار بابا .چند تا عکس گرفتیم تا بابا برای ناهار اومد و هوا واقعا سرد بود و داداش مسیح هیچ صدایی نمی کرد .انگار سردی هوا شوک بهش وارد کرده بود و شاید هم داشت فکر می کرد مامان من عقلش طوری شده که تو سرما اومده ناهار بیرون بخوره 😜اما من بعدش از دروازه شیراز تا برازنده را با دوچرخه اومدم .کیف کردم .
تماشای اردکای زیباو یادآوری خاطرات (وقتی دانشگاه زندگی می کردیم و ساره پیش دبستانی بود گاهی ناهار بابا را که می آوردیم و خودمون هم اینجا پیش اردکا ناهار می خوردیم .
علی میگه چشمای این گربه سبزه .میگم چشمای منم سبزه .با جدیت میگه "نه مامان چشمای تو سبز کهنه اس"فکر کنم منظورش کم رنگ بود .
وقتی موقع گرفتن عکس گربه میاد و یهو بر میگردین .
یه عکس آتلیه ای نذاشتین بگیرم ازتون .علی زیاد ادا در اورد و مسیح هم از سرما انگار لبخند رو صورتش گم شده بود .
دوچرخه سواری من مامان و اینکه هنوز چیزای زیادی برای خوشحال بودن هست .😍